گویند : وقتى که برادران یوسف علیه السلام ، او را در چاه آویزان کردند تا او را به آن بیفکنند ، طبیعى است که یوسف خردسال در این حال محزون و غمگین بود ، اما در این میان غم و اندوه ، دیدند لبخندى زد ، خنده اى که همه برادران را شگفت زده کرد ، از هم مى پرسیدند ، یعنى چه ؟ اینجا جاى خنده نیست ؟ گفتند بهتر است از خودش بپرسیم .
یکى از برادران که یهودا نام داشت ، با شگفتى پرسید: برادرم یوسف ! مگر عقل خود را باخته اى ، که در میان غم و اندوه ، مى خندى ؟ خنده ات براى چیست ؟
یوسف با جمال ، که به همان اندازه و بیشتر با کمال نیز بود ، دهانش چون غنچه بشکفید و گفت :
روزى به قامت شما برادران نیرومندم نگریستم ، با خود گفتم : “ ده برادر نیرومند دارم ، دیگر چه غم دارم ! آنها در فراز و نشیب زندگى مرا حمایت خواهند کرد و اگر دشمنى به من سوء قصد داشته باشد ، با بودن چنین برادران شجاع و برومندى ، چنین قصدى نخواهد کرد ، و اگر سوء قصدى کند ، آنها مرا حفظ خواهند کرد .
اما چرا خدا را فراموش کردم ، و به برادرانم بالیدم ، اکنون مى بینم همان برادرانم که به آنها بالیدم ، پیراهنم را از بدنم بیرون کشیدند و مرا به چاه مى افکنند .
این راز را دریافتم که باید به غیر خدا تکیه نکنم ، خنده ام خنده عبرت بود ، نه خنده خوشحالى .
برگرفته از کتاب : سرگذشتهاى عبرت انگیز ، اثر: محمد محمدى اشتهاردى