سفارش تبلیغ
صبا ویژن

فرهنگی - هنری - مذهبی

اوقات شرعی
[ و فرمود : ] بهترین کارها آن بود که به ناخواه خود را بدان وادارى . [نهج البلاغه]

:: ParsiBlog ::KhazoKhil ::

 
 
منوی اصلی

 RSS 
خانه
شناسنامه
پست الکترونیک
ورود به بخش مدیریت


بازدید امروز: 69
بازدید دیروز: 1
کل بازدیدها: 31787

 
 
درباره خودم
 
 
موسیقی وبلاگ
 
 
لوگوی وبلاگ
 
 
خبرنامه
 
 
طراح قالب

 طراح : پایون  

 
 
آرشیو

پاییز 1385

 
 
لینک دوستان

احمدی نژاد
احمدی نژاد
روزنامه اینترنتی امام زمان
امام زمان

 
 
وضعیت در یاهو

یــــاهـو  

 
 
دیروز....امروز....فردا؟

الله اکبر، سر نماز هم بعضی دست بردار نبودند. به محض این که قامت می بستی ، دستت از دنیا! کوتاه می شد و نه راه پس داشتی نه راه پیش، پچ پچ کردن ها شروع می شد. مثلاً می خواستند طوری حرف بزنند که معصیت هم نکرده باشند و اگر بعد از نماز اعتراض کردی بگویند ما که با تو نبودیم!

اما مگر می شد با آن تکه ها که می آمدند آدم حواسش جمع نماز باشد؟ مثلاً یکی می گفت: واقعاً این که می گویند نماز معراج مؤمن است این نماز ها را می گویند نه نماز من و تو را . دیگری پی حرفش را می گرفت که : من حاضرم هر چی عملیات رفتم بدهم دو رکعت نماز او را بگیرم. و سومی: مگر می دهد پسر؟ و از این قماش حرف ها. و اگر تبسمی گوشه لبمان می نشست بنا می کردند به تفسیر کردن: ببین! ببین! الان ملائکه دارند غلغلکش می دهند. و این جا بود که دیگر نمی توانستیم جلوی خودمان را بگیریم و لبخند تبدیل به خنده می شد، خصوصاً آن جا که می گفتند: مگرملائکه نا محرم نیستند؟ و خودشان جواب می دادند: خوب با دستکش غلغلک می دهند.

 

رفته بودم میهمانی، صاحبخانه داشت کباب می پخت .... رفتم کربلای پنج ........

 این را هنوز برای هیچکس نگفته ام.....

داشتم گردان را می بردم جلو که دیدم بوی کباب می آید ..... دو سه روز هم بود

که غذای درستی نخورده بودم، پیش خودم گفتم دم این بچه های تدارکات گرم ...

عجب صفایی دارند ..... زودتر از نیرو، کباب را رسانده اند خط ...... فکر کردم

همین که برسم به کبابها، اگر هم مانده یک تکه هم باشد، می خورم ..... رفتیم

 

جلوتر.....

بوی کباب بیشتر شد ..... توی حال و هوای کباب خوردن بودم که دیدم .... یا علی !

سر سه راهی شهادت، یک خمپاره خورده بودی توی تویوتا و سه چهار تا از بچه

ها جزغاله شده بودن ....... بوی کباب از آنها بود!!! ............

از خودم متنفر شدم ..... بعد، آن روز توی میهمانی این خاطره با تمام جزئیاتش  توی ذهنم بود و اصرار می کردند کباب بخورم، چگونه می شد بخورم .....

صاحبخانه فکر می کرد از او خوشم نمی آید، میهمانها هر کدام فکر می کردند با آنها مشکل دارم....

 

 

بعد نوشت: اولیه از کتاب بسیار خوب فرهنگ جبهه بود. و اما دومیه که مطمئنم هیچ وقت یادتون نمیره از وبلاگ «عشق یعنی چفیه» بود.

این دو تا رو کنار هم گذاشتم تا فکر نکنیم جنگ ما مثل بقیه جنگ ها بود...

دوم خیلی خوشحالم که من اصولا کباب دوست ندارم.

سوم این که خداییش چه قدر از ما حسابی حاج احمد کاظمی رو می‌شناخت.... اون که رقت... اما یادمون نره امثال محسن رضایی ها رو، امثال رحیم صفوی ها رو ... (دلم می‌خواست اسم قالیبافم بیارم ام از بعد از انتخابات یه حس بدی دارم خیلی دلم می‌خواد این حسو نداشته باشم ... هر کی میتونه کمکم کنه بسم الله...)

هر چی که بیشتر میرم تو بهر این فرماندهان جنگ بیشتر به بزرگی آقای رضایی پی می‌برم چون یه جورایی همه این عزیزان تربیت یافته این آدم بزرگ بودن....

من همیشه فکر می‌کنم دو نفر خیلی حقشون بوده که شهید بشن یکی آقا محسن رضایی یکی هم بلبل امام ، حاج صادق آهنگران ، اما حکمتش چی بوده نمیدونم....

دوستان دعا کنِد

اللهم الرزقنا توفیق الشهادة فی سبِیلک



موسی حاتمی(شنبه 85 آبان 20 ساعت 6:47 عصر )

دیدگاه‌های دیگران ()

 
<   <<   21   22   23   24   25   >>   >

 
لیست کل یادداشت های این وبلاگ
شعر
[عناوین آرشیوشده]
 
Copyright © 2006-KhazoKhil.Com All Right Reserved